یه شب تلخ
نفسم دیروز عصر مامان اینا از مشهد برگشتن.من و محمدم امروز رفتیم بهشون سر بزنیم یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم.البته من دیروز رفتم بهشون سر زدم.خلاصه رفتیم مامان داشت شام درست میکرد و تلفنی با خاله حرف میزد که فهمیدم پدربزرگم حالش خوب نیست.پدر بابام سال ٧٦ فوت کرد وقتی من ٦ سالم بود.پدر مادرم و مادر مادرم خیلی برای من معنای عمیقی دارند وقتی من به دنیا اومدم مامانم دانشجو بود وقتی میرفت دانشگاه من پیش مامان بزرگم بودم.وقتی میرفت بیمارستان وقتی شیفت بود من پیش مادر بزرگم بودم و پدر بزرگم.اونا تمام خاطرات شیرین کودکی من هستن عزیزم.مامان اشپزی میکرد جسمش با ما بود ولی روحش با ما نبود.محمد گفت مامان بیا ببرمت پیش پدری.من به پدربزرگم میگم پدر...
نویسنده :
مامان مهسا
3:00